دسته ویلچر را با انگشتان کمرمقش میفشارد. چشمهای مشکی و درشتش میزبان غمی عمیق است که انگار قصد ترککردن صاحبش را ندارد. فرزانه بغضی فروخورده در گلو دارد. میان جملاتی که با اکراه از زبانش خارجی میشود، گاه و بیگاه آه میکشد.
دل و دماغ حرف زدن ندارد. در تصورم حتی برای یک لحظه هم نمیتوانم خودم را جای زنی بگذارم که قد بلندش حالا روی ویلچر مچاله شده است؛ زنی که به قول خودش یک تنه یک مجلس را میگرداند و حالا برای نیازهای اولیهاش هم نیازمند کمک فرد دیگری است.
فرزانه طالبی اگر معلولیتش مادرزادی بود، شاید حالا مانند بسیاری دیگر از معلولان، زندگی میکرد، اما او در یک حادثه رانندگی دچار معلولیت شد؛ شرایطی که بعد از هفتسال هنوز با آن کنار نیامده است.
فرزانه سیوپنجساله است. در کرج به دنیا آمد و هنوز مدرسه نمیرفت که بههمراه خانواده به شهر اجدادیشان، سبزوار، کوچ کردند. او تا سوم راهنمایی درس خواند و در بیستودوسالگی به جوانی که عاشقش شده بود، پاسخ مثبت داد.
فرزانه میگوید: خانواده همسرم با ازدواج ما مخالف بودند، اما شوهرم پایش را توی یک کفش کرد که یا فرزانه یا هیچکس. همسر فرزانه راننده تریلی بود و به قول خودش عشق رانندگی؛ «روز تصادف من و همسرم داشتیم از نیشابور به سبزوار برمیگشتیم. دختر دوساله و پسر پنجسالهام را به مادرم سپردیم. با پراید خودمان برای کار اداری به نیشابور رفتیم.»
زن و شوهر در حیاط منزل سگ خانگی داشتند که سر بچههایشان را گرم میکرد. آنها سگ را هم با خودشان برده بودند تا خاطرشان از آن حیوان خانگی جمع باشد؛ «توی راه کمربندم را باز کردم که در شیشه، شیر بریزم و به سگمان بدهم. حیوان هم بازیاش گرفته بود. از عقب خودرو دستش را گذاشت روی شانههای شوهرم و نفهمیدم چه شد. انگار سگمان دستش را روی چشم همسرم گذاشت و یک لحظه شوهرم دیدش را از دست داد. همسرم کمربند داشت و آسیب ندید، اما من از ماشین پرت و قطع نخاع شدم.»
و شد آنچه که نباید میشد. زندگی پر از نشاط فرزانه در یک لحظه زیرورو شد، به همین سادگی و تلخی؛ «چشم باز کردم و خودم را در بیمارستان دیدم. یک ماه توی کما بودم و امیدی به برگشتم نبود، برگشتم، اما کاش برنمیگشتم. کاش مرده بودم.»
میگویم «اینجوری نگو. زندگی فرصت است. خدا خواسته زنده بمانی. به خاطر بچههایت.» آه تلخی میکشد و ادامه میدهد: بعد از یک ماه که از کما درآمدم، یک ماه هم در آیسییو بودم؛ هفدهروز هم توی بخش. روی هم ۷۷ روز در بیمارستان بستری بودم.
هر بار چشمهای غمبار مادر، فرزانه را دلنگران میکرد؛ «از وقتی به هوش آمدم، به مادرم میگفتم، برویم خانه؛ من دیگر طاقت ماندن در بیمارستان را ندارم. مادرم جواب میداد پاشو کفشهایت را بپوش برویم. هر بار تلاش میکردم تکانی به دست و پایم بدهم، اما انگار مثل یک تکه چوب شده بود و تکان نمیخورد. مادرم خبر داشت نخاعم آسیب دیده است، اما مگر راحت بود که باور کند؟ فکر میکرد خوب میشوم. فکر میکرد دکترها اشتباه میکنند.»
دوره درمان فرزانه کامل شده بود و باید به خانه میرفت؛ «وقتی مرخص شدم، گفتم من را از جایم بلند کنید؛ میخواهم خودم راه بروم. همسرم زیر بغلم را گرفت، اما پاهایم دولا میشد. حتی نمیتوانستم روی پاهایم بایستم. پرستارها گفتند بیمار را تا جلو ماشین با ویلچر ببرید. مات مانده بودم. ویلچر؟ ویلچر چیست! قبول نکردم. من را روی پتو گذاشتند و تا جلو ماشین بردند.»
فرزانه باور نمیکرد توان راهرفتن را از دست داده است. مگر میشد کسی که در فامیل به کدبانوگری شهرت داشت، حالا نتواند قدم از قدم بردارد؟ «چندماهی مادرم در خانه ما ماند و از من مراقبت کرد. اما نگهداری از معلول کار راحتی نبود.
بهخاطر کمتحرکی زخم بستر گرفته بودم. همه بدنم پر از عفونت و زخم بود. من را به خانه سالمندان بردند تا آنجا روزم را شب کنم و پرستارها از من مراقبت کنند، شاید از عفونت نمیرم. چه روزهای سختی بود. آرزو میکردم حتی شده روی ویلچر دوری در حیاط آنجا بزنم. دلم میخواست از تخت جدا شوم، حتی شده با ویلچر.»
چشمهای فرزانه به غم مینشیند. دامنش را چنگ میزند. درد امانش را بریده است؛ «نخاعم در تصادف بهطور کامل قطع نشده و ریشههای عصبی هنوز سرجایش باقی است؛ بههمیندلیل درد روز و شبم را گرفته است. مدتی طولانی است که شبی یازدهقرص میخورم تا بتوانم درد را تحمل کنم و بخوابم.»
فرزانه دوسهماهی در آسایشگاه سالمندان زندگی کرد؛ روزهایی که کابوس آن هنوز خاطرش را میآزارد. اما زخم بسترش بهتر که نشد، هیچ، بدتر هم شد. مسئولان آسایشگاه از خانوادهاش خواستند فرزانه را از آنجا ببرند.
مادر که باشی، تنها دلخوشیات بچههایت هستند؛ حالا تصور کن هم درد بکشی، هم نتوانی راه بروی و از همه مهمتر نتوانی بچههایت را ببینی؛ «همان اول که تصادف کردم و در بیمارستان بودم، خواهر همسرم آمد و دخترم را با خودش به خانهشان برد. همسرم وقتی فهمید معلول شدهام و نمیتوانم از بچههایم نگهداری کنم، تصمیم گرفت وظیفه نگهداری از یلدا و سجاد را برای همیشه به خواهرانش بسپارد. آنها هم که دستشان به دهنشان میرسید، قبول کردند.»
آنقدر فرزانه ناخوشاحوال و از این آسایشگاه به آن آسایشگاه در رفتوآمد بود که تا مدتی طولانی از بچههایش خبر نداشت. وقتی هم فهمید بناست خواهر و برادر را از هم جدا کنند و هرکدامشان در خانه یک عمه بزرگ شوند، مقاومت نکرد.
«حالا یلدا نهساله است. دخترم من را نمیشناسد. او فکر میکند دوست مادرش هستم. پسرم وقت تصادف ششساله بود و حالا سیزدهسال دارد. او هرازگاهی به دیدنم میآید. غصه از این بزرگتر هم مگر داریم؟ دخترم نمیداند برادر دارد؛ چون او و من را به خاطر نمیآورد. فکر میکند سجاد پسرعمهاش است، اما آنطورکه خواهر همسرم میگوید سجاد را خیلی دوست دارد.»
بعد از خانه سالمندان، فرزانه را به آسایشگاه فیاضبخش منتقل کردند. هنوز زخم بستر آزارش میداد. هنوز عفونت بخش زیادی از بدنش را گرفته است؛ «شبی که من را به این آسایشگاه آوردند، آن وقت بود که فهمیدم معلول شدهام. تمام آن چند ماه با خودم فکر میکردم خوب میشوم. راه میافتم. فیزیوتراپی میروم. دارو میخورم و بالاخره راه میروم، اما هیچ اتفاقی نیفتاد. من دیگر نمیتوانستم راه بروم.»
مادر فرزانه همان سال اول دق کرد و مرد. یلدا را سالی یکی دوبار برای دیدنش به آسایشگاه فیاضبخش میآورند، اما هر بار گریه میکند که او را به آنجا نبرند. او نمیخواهد دوست مادرش را ببیند.»
فرزانه را که به آسایشگاه فیاضبخش بردند، چندماه اول فقط گریه میکرد، اما بهمرور به اوضاع عادت کرد؛ «هفتسال از آن تصادف لعنتی میگذرد. الان ششسال و نیم است که در این آسایشگاه زندگی میکنم. یک سالی طول کشید تا به شرایط عادت کنم. اما بالاخره دوست پیدا کردم. او هم تقریبا شرایطش مثل من است. حالا در کلاس تفکر خلاق و سرود شرکت میکنم. سرم را گرم میکنم تا وقت بگذرد.»
فرزانه دارد تلاش میکند با شرایطش کنار بیاید و سعی میکند به خودش بقبولاند در هر شرایطی زندگی فرصت است. شاید یک روز از ته دل خندید. شاید آن روز دور نباشد.